ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

تمام دنیای ما سارا جون

تبريك روز پدر

بابا حسين جونم دوست دارم چون همبازيم مي شي توي پارك و خونه و خيابوني ، دوچرخه سواري و حتي قلقلك ها دوست دارم چون همسفر روياهامي و با من توي خيالم قدم مي زني دوست دارم چون همراز ، رازهاي مني و به كسي حتي مامان نمي گي دوست دارم چون بي اختيار منو مي پرستي دوست دارم چون حتي اگر پيشت نيستم و تو سركاري باز هم به يادمي دوست دارم چون بي هوا بغلم مي كني و فشارم مي دي. دوست دارم چون شنونده قصه هامي به خصوص شنگول منگول كه از اول با "بعد" شروع مي شه. دوست دارم چون بيننده شيطنتامي و باهام شيطنت مي كني دوست دارم چون با من مي دوي ، مي پري ، مي خندي، مي رقصدي و حتي پشتك مي زني دوست دارم چون باباي مهربون مني هر چي فكر مي كنم م...
25 خرداد 1390

اولين ها

سارا جونم سلام تو اولين بار كه توي خواب غلط زدي روز 18 مهر 88 بود. حدود ساعت 3:10 بعد از ظهر. 29 ام مهر وقتي كه بابا صبح تو رو روي سينه ات خوابوند، تو براي اولين بار براي نيم ساعت با يك گاو كوچولو بازي كردي . اونو مي گرفتي و دوباره مي انداختي و سعي مي كردي كه دوباره بگيريش. تمام لحظه لحظه خنده هات از ذهنمون دور نمي شه. نزديك ظهر دمرو روي گل سرخابي در حال بازي كردن بودي كه دو تا عطسه كوچولو كردي. از روز قبل كمي آبريزش داري كه فكر كنم كمي سرما خوردي. تو عشق ماماني. تو همه وجود من و بابا شدي.     جمعه يكم آبان در حاليكه من جاتو عوض كرده بودم و شيرت رو هم خورده بودي براي اولين بار با نگاه به من و خاله سع...
24 خرداد 1390

اولين باري كه به سينما و تاتر برديمتون

سلام گلم سه شنبه سوم شهريور 88 اولين باري كه بعد از به دنيا اومدنت به سينما رفتيم. واقعا خاطره انگيز بود چون با عمو عباس اينا و عمو مصطفي اينا و آقا مسعود و خانواده اش رفتيم. خدا رو شكر تو خيلي اذيت نكردي و از اول فيلم خواب بودي. ايليا فقط تيتراژ آخر فيلم رو خوابيد و عليرضا هم وقتي نيمي از فيلم گذشت بيدار شد. عمو عباس و زن عمو مونا اصلا فيلم رو نديدن . البته همون بهتر كه نديدن. چرت و پرت بود(فيلم چشمك). پنجشنبه پنجم شهريور88 اولين باري كه به تاتر برديمتون .(تاتر هتل پنج شش ستاره) اينجا ديگه كمي بيدار و كمي خواب بودين. البته ما يعني با عمو عباس اينا و خاله سعيده و بابا جون و مامان جون رفته بوديم. ...
24 خرداد 1390

تولد سارا

سارا جونم تنها اميد زندگي ام من بعد از چند روز استعلاجي دوباره سركار برگشتم. آخرين باري كه دكتر رفتم گفت مي توني تا 26ام ارديبهشت بچه رو نگه داري و اون روز سزارينت كنم. ما بيشتر شبهاي ارديبهشت رو خونه مامان جون اينا بوديم تا اگه يه موقع خبري شد سريع بريم. من آرايشگاه رفتن به خودم رسيدن رو براي روز 24 و25 ام گذاشته بودم تا براي تولد تو آماده باشم. شب 23ام ارديبهشت خونه خودمون بوديم كه ساعت 5 صبح كيسه آبي كه تو توش شنا مي كردي پاره شد و من سريع بابا رو صدا كردم و مجبور شدم سريع برم دوش بگيرم. راستش خيلي استرس داشتم ولي خاله بهار و خاله سميه هميشه بهم مي گفتن كه بعد از اين موضوع تا 2 ساعت اصلا ناراحت نباش. مشكلي پيش نمي ياد. خلا...
23 خرداد 1390

ديدن ايليا، بازنشستگي باباجون حسين و سيسموني سارا

دخترم مي خوام از چند روز آخر سال 87 برات بگم 21_22_23 اسفند 87 21 ام (چهارشنبه) بعد از ظهر من وقت دكتر كاتب داشتم و مامان جون رفت برام وقت گرفت تا من ديرتر برم اونجا و خيلي معطل نشم. عمو حميد اينا هم براي دكتر چشم فاطمه وقت كلينيك نور داشتن و من از بيمارستان به اونجا رفتم و مامان هم اومد اونجا. بعد از كلينيك عمو حميد اينا ما رو به مطب دكتر رسوندن و خانم دكتر وضعيت منو و تو رو كامل ديد و يك سري آزمايش براي فروردين ماه نوشت و ... . بابا اومد دنبالمون و مامان جون رو به خونه رسونديم و خودمون رفتيم خونه عزيز. ايليا و مونا اونجا بودن. ايليا كوچولو رو ختنه كرده بودن و توي خواب يواش يواش ناله مي كرد و ما همه دورش نشسته بوديم و قربون صدقش مي ...
23 خرداد 1390

دو سونوگرافي به ياد موندني

دختر آسموني ام فرشته كوچيك دنيام مي خوام از دو سونوگرافي به ياد موندي برات بگم. وقتي كه فهميديم تو دختري وقتي از تو عكس و CD سه بعدي گرفتيم يكشنبه يكم دي ماه 87 صبح زود با بابا به آزمايشگاه رفتيم و من يك سري آزمايشهايي كه دكتر برام نوشته بود رو انجام دادم. بعد به بيمارستان مهر رفتيم چون شنيده بوديم كه خانم دكتر الماسي زاده تشخيص جنسيتش درسته. پذيرش گفت كه ساعت 12 اينجا باشين. بابا منو به سر كار رسوند و خودش سر كار نرفت و ساعت 12 اومد دنبالم تا با هم بريم سونوگرافي. به عشق تو و اميد به اينكه لحظه به لحظه صدامون مي كنن تا ساعت 4:20 بعد از ظهر ناهار نخورده منتظر شديم و صدامون كرد. بعد از وارد شدن به اتاق خانم دكتر سن منو ...
23 خرداد 1390

اولين حركت سارا

مامان جونم قربونه دست و پاي كوچيكت برم پنجشنبه 14 آذر ماه 87 سر كار بودم. بهار براي چند دقيقه اي از اتاق رفت بيرون و من پشت ميزم نشسته بودم. براي اولين بار بود كه احساس كردم توي دلم يه ماهي كوچولو تكون خورد. بعد از دو دقيقه شيطنت آروم شدي.واسه بابا تعريف كردمو اون هم خيلي خوشحال شد. تازه شب قبل داشتم به بابايي مي گفتم پس جوجه من كي مي خواد ول بخوره.فكر كنم صدامو شنيدي و نمي خواستي كه بيشتر از اين منو منتظر بذاري. از اون روز به بعد ديگه شيطنتت شروع شد. هر وقت من بيشتر خسته مي شدم تو هم خودتو سفت مي كردي و با اين كارت شكايتت رو مي رسوندي. گاهي هم با صداي بابا كه باهات حرف مي زد عكس العمل نشون مي دادي. البته هر چه بزرگتر مي شدي ...
22 خرداد 1390